گفتی بیا قایم باشک بازی کنیم.........تو چشم بذار تا من قایم شم...........
گفتم: باشه ولی اگه نتونستم پیدات کنم چی؟
تو گفتی: نه ، می تونی پیدام کنی......
با ترس و دلهره گفتم: جای زیاد دوری نریا .........دنبالت می گردم ولی اگه پیدات نکردم ، هر وقت صدات زدم بیا بیرون!!!!!
گفتی باشه حالا تا 10 بشمار تا من قایم شم.........
و من شروع کردم به شمردن.......
1
2
3
4
5
6
7
8
9
10
صدای قدمهات هر لحظه دور و دورتر شد........
گفتم : بیام؟
تو چیزی نگفتی......چون نمی خواستی بشنوم که صدات از کجا میاد.......
برگشتم و همه جا دنبالت گشتم.........پشت دیوار، کنار درختا، پشت همه ی ماشینا، پشت گلهای یاس.......
همه جا رو گشتم ولی تو نبودی......
صدات کردم پس کجایی؟
جوابی نشنیدم..........
بدو بدو رفتم تو کوچه بغلی ،اما بازم پیدات نکردم.
ایستادم، نفس نفس میزدم، قلبم تند تند میزد ،
با خودم گفتم: خدایا یعنی کجا قایم شده ؟
داد زدم و گفتم: آخه گفته بودم اگه صدات کردم بیای پیشم، پس چرا نمیای؟
هی داد زدم: کجایی پس؟ من نتونستم پیدات کنم! تو رو خدا بیا بیرون، اذیتم نکن دیگه!!!!!!
اما صدایی نشنیدم........
دوباره بلندتر داد زدم: دوست من، بیا بیرون، تو که گفته بودی هر وقت صدامو بشنوی، میای بیرون! پس چرا نمیای؟
اما بازم چیزی نشنیدم........
تا شب دنبالت گشتم ، هوا تاریک بود، می ترسیدم،
مثل دیوونه ها، این ور و اون ور میرفتم و اسمتو صدا میزدم.........
آخه قرار بود جای دوری نری! قرار بود تنهام نذاری !
رفتم با چشای خیس و گریون خوابیدم.........
فردا صبح هم خبری ازت نبود.......... من فهمیدم تو رفتی و تنهام گذاشتی ،
رفتی یه جای دور که هیچ وقت نتونم پیدات کنم...........
حالا از امروز به بعد دیگه هم بازی نداشتم............
تو رفته بودی و منو با خاطرات بازی هامون تنها گذاشته بودی...........
حالا من بودم و یه کوچه ی تنگ با یه مشت خاطرات له شده...........
نظرات شما عزیزان: